داستان جدید
روز سیزدهم
این 13 امین روزبود و 13 امین تابلو.نمیدانست چرا؟شاید چون...نه هیچ چیری به نظرش نمیرسید ,قلم مو را گذاشت روی میز نگاهی به بوم انداخت چرا؟ چرا؟ چرا اینطوری میشد؟!مطمئن بود که اسمان را آبی و صاف کشیده,اصلا رنگی را با رنگی دیگر قاطی نکرده بود همه اش آبی,حتی لکه ای سفید هم آنقدر کوچک که به زحمت احساس بشوند روی بوم نکشیده بود,قایق سر حال و رو به راه بود.مطمئن بود که انرا سر تاسر بژ کشیده قایق توریستی موتور دار با کابینی 2نفره,دختر روی عرشه ایستاده بود و پسر کنارش در حالیکه دستش را روی شانه های دختر انداخته بود.با اینکه انها را ازپشت سر کشیده بود اما افقی که انها تماشا میکردند را سراسر آبی با تلألو طلایی خورشید کشیده بود ,دریای پیش رویشان آبی بود حتی موج کوچکی روی ان نبود.کشتی های بزرگ و کوچک در حال آمد و شد به اسکله و دریا دیده میشدند.
اما درست مثل دفعات پیش لحظه ای که قلم مو را پایین گذاشته و چشم از روی بوم روی چهار پایه برداشته بود...نه!با خودش فکر میکرد نکند من چیزیزاز دریا سرم نمیشود؟!نکند کشتی را سوراخ کشیده ام؟!ولی خوب یادش بود که هیچ عیب و ایرادی به کشتی سیاحتی مدل روزش ,وارد نبود;تازه میدانست که دریا را بلد است او سالی دو بار دریا را میدید یکبار بهار در شمال,یکبار زمستان در جنوب,پس امکان نداشت که....بازهم به شک افتاد آخر در آن چند دقیقه که او رنگها و وسایل راجمع وجور میکرد و دستهایش را میشست امکان نداشت کسی به آتلیه ی کوچکش آمده باشد همیشه در را از تو قفل میکرد پنجره ها هم که حفاظ داشتند پس چطوری میشد که آسمان آنطور خاکستری پر رنگ بشود و خطوط کج و معوج طلایی از لا به لای آن تیرگی سرک بکشند ,قطرات بزرگ باران و امواجی که سر به آشوب برداشته بودند و دختری که با صورت روی شنها افتاده بود در حالیکه خرچنگی کوچک از لای موهایش میگذشت را چه کسی کشیده بود با پیراهن مشکی پاره و شلواری به رنگ چرک در حالیکه خوب یادش میامد دختر پیراهنی سفید و شلواری مشکی به تن داشت از پسز هم که هیچ اثری نبود همینطور از کشتی,چند مرد از دوردست ساحل به طرف دختر می آمدند احتمالا ماهیگیر یا قایق دار بودند.بهر حال او باید میفهمید که چرا اینطور میشود؟!تقریبا داشت عقلش را از دست میداد باید میرفت پیش روانپزشک توی این 13 روز همه اش به این موضوع فکر کرده بود .باید تابلورا هم میبرد.تابلویی که توی این مدت میکشید و دست آخر آنطور عوض میشد برای همین هم تابلو را توی روزنامه پیچاند, (آخر خشک خشک شده بود) و رفت.درست غروب همان روز.نفهمید چطوری رفت تا به خیابان رفت و تاکسی گرفت تا به مجتمع پزشکی رسید در حالیکه تابلو را زیر بغلش گرفته بود سوار آسانسور شد و دکمه 13 را زد چون آن پایین روبروی برد اطلاعات خوانده بود که مطب روانپزشک طبقه13 اتاق7است وقتی داخل شد خانم منشی زنی میانسال تقریبا چاق با موهای بلوند بیرون زذه از زیر روسری حریر آبی و روپوش سفیدی که روی پیراهن مشکی پوشیده بود در حالیکه روی صندلیش نشسته و ناخنهایش را سوهان میکشید,مردی با موهای صاف یکبری,لباس قهوه ای سیر تترون ,شلوار مشکی و کفشهای ساده روی کاناپه ی رو بروی میز منشی نشسته در حالیکه به نوک کفشهایش خیره شده بود.زنی جوان باریک اندام با بزکی تند روی صورت و موهایی تیغ تیغی که از زیر روسری سرخش بیرون زده بود با ناخنهای سرخ بلند و شلوار جین کوتاه و کفش سرخ در حالیکه مدام کیف بزرگ و سرخ ورنی را روی دوشش جا به جا میکرد اتاق انتظار را می آمد و میرفت روی دیوارهای اتاق3 تا تابلو نصب کرده بودند,توی یکیشان آسمانی آفتابی و دختری که با روسری روی شانه هایش به دریای ارام بی حضور هیچ کشتی دیده میشد تابلوی روبرویی همان دریا را نشان میداد در حالیکه دختر کنار ساحل نشسته و زانوهایش را بغل گرفته و به آفتابی که داشت غروب میکرد خیره شده بود.درست بالای سر منشی تابلوی سوم دیده میشد شب بود ودریا آرام و دخترک با فانوسی در دست توی ساحل ایستاده بود.
منشی نمی پذیرف5ت که دختر بدون گرفتن وقت قبلی دکتر را ببیند.دختر التماس میکرد اما منشی نمیپذیرفت و با اکراه از دختر میخواست که مطب را ترک کند تازه آنوقت بود که دختر نگاهی به خودش انداخت روپوش مخصوص کار در آتلیه پر از لکه های سرخ و سیاه بود شلوارش را با سر زانوهای پاره و پاچه های ریش ریش شده دید که پر از لکه های چرب شده بود درست همان موقع دکتر همراه مردی که پسر نوجوانش را همراهی میکرد از در اتاقش بیرون آمد و خواست که منشی آنها را برای نوبت بعد راهنمایی کند.دختربه طرف منشی رفت و بگو مگو از سر گرفته شد.دکتر متوجه بگو مگوی بین آن دوشد.دختر دوید به طرف آقای دکتر و با تابلوی زیر بغل زانو زد و التماس کرد که وقتی به او بدهند بعد شروع کرد به جیغ زدن و فریاد کشیدن وکندن موهایش. دکتر که وضیعت را آنطور دید از بیمارها خواست که به خانم اجازه بدهند با او به اتاقش بروند.دخترکیف قرمز با کمی غرولند سری تکان داد اما پسر جوان که حتی متوجه نشده بود چه اتفاقی افتاده؟!اصلا سرش را هم بلند هم نکرد.این بود که دختر نقاش ما رفت داخل وپیش از آنکه دکتر بنشیند تابلو را روی میز او انداخت.توی اتاق دکتر فقط 1تابلو وجود داشت که آنهم درست بالای سر صندلی او نصب شده بود دسته گل رز سفیدی که با روبان مشکی بسته شده بودند.دکتر زن را به آذامش دعوت کرد و خواست که روی صندلی چرم زرد بنشیند اما دختر نمیتوانست.اصرار کرد که دکتر تابلو را ببیند.دکتر آرام روزنامه ها را کشید با نگاهی به بوم سفید باد چشمانی گشاد شده و چهره ای در هم رفته به دختر گفت:کدام تصویر خانم؟!دختر فریاد زد وبا اشاره انگشت به تابلوی روی میز گفت:این !و با نگاهی به تابلو از تعجب خشکش زد امکان نداشت همه چیز پاک شده بود دختر,ساحل-آسمان خاکستری-و مردانی که به سمت دختر می آمدند.
نه!امکان نداشت دخترفریاد کشید که من مطمئنم که آن تو بودند.دکتر از او خواست که آرام بگیرد واز بطری آب روی میزش لیوان آـبی را پر و به او تعارف کرد.بعد از دقایقی بغض زن ترکید .گفت
که تقصیر او نبوده گفت:خیلی دوستش داشتم-از دریا نفرت داشت-فکر کردم اگر برویم دریا اوهم مثل من عاشقش میشود.تقصیر من نبود وقتی سوار کشتی شدیو آسمان صاف و آبی و دریا آرام بود.فقط کمی رفته بودیم که نلخدای کشتی مسافرتی کوچک گفت:ممکن است که طوفان بشود اما امکان نداشت-اصرار کردم و گفتم که پول بیشتری میدم خواستم که جلوتر برود .نمیدانم چه شد؟حتما نقاشی آمده بود و تابلوی اورا...آخر من ازش خواستم که دریا را نقاشی کند.کشتی را با زن و مرد جوان که روی عرشه ایستاده اند و افق را تماشا میکنند.میگفت دوست ندارد و اینکه کلیشه است اما من اصرار کردم آنقدر که کاپیتان آن کشتی راضی شد-بعدش نمیدانم کدامیک از شاگردان یا دانشجوهای دختر حسودش بود که به آتلیه آمد و آن نقاشی را...آخر دانشجو و هنرجوهای زیادی به آتلیه اش رفت و آمد میکردند من هم توی یکی از همان کلاسها عاشقش شدم.میگفت استعداد نقاشی ندارم اما شاعر فوق العاده ای هستم برای همین هم...وبعدباسکوت به تابلو خیره و به یکباره بلند شد و در حالیکه تابلو را زیر بغل میزدبی آنکه با دکتر خداحافظی کند از اتاق بیرون رفت واز ساختمان خارج شد توی راه همه اش با خودش میگفت باید سعی خودم را بکنم شاید این بار بتوانم بکشمش شاید...
