به بهانه بيان دلتگي هايي كه واگويه هر شبمان است و براي مولانا كه سلطان عشق و كلمه است و در جواب نيروهاي اهريمني كه مي خواهند ايرانمان نباشد ايران تمام داستانها و شعرهايمان .و براي تمام عزيزاني كه در وادي فكر و احساس در راه اعتلاي كلمه مجاهدت مي كنند هرچند كمي با تاخير

كلماتي از هميشه:

يك روز بي پرنده، يك روز با پرنده. پروانه بودن را دوست ندارم حتي اگر آخر پيليدن و تنيدن پرواز باشد چون اصلا معتقد به پرواز نيستم .رهايي يعني رفتن ،و رفتن پا مي خواهد نه بال . و من با واژگان احساسم رفته ام هزا ر توي مخوف واژه ها راكه پر است از معنا ،پر از بي معنايي .

پرواز تو را به هيچي مي پراند اما پا تو را به عمق حفره هاي معنا مي برد.  

من دوست داشتن را تمرين مي شوم ،مثلا عشق را .و دوست دارم دوست داشته باشنم و دوستشان داشته باشم .

اينجاي شعر كه بايستي اصل رفتن است حالا حديث شعر تو كه آدم است در هر قصه و با هر شكلي روايت شود .اصل عشق است در سويا با كولي پستان بريده لوركا باشي يا در ماكوندو با آماديوس خوشگله و يا خورشيدي در چاه تبريز يا مارالي  در كليدر.

در اينجا پرواز يعني با تني برهنه از بال رفتن به هزار توهاي بورخسي بابل . بابلي كه منتظر ماست سرزميني كه اجدادمان آفريدندش تا اعجاب همگان را بر انگيزند درست در لحظه شعر .اصلا همه چيز سرزمين ما شعر است فرقي نمي كند كجاي تاريخ ايستاده باشي ،غزنه ،كابل ،هرات ،تهران،بلخ و يا خرم آباد و خرم آباد خايدالو باشد فهله باشد يا شاپور خواست.اينجا نوك قله واژه است و تو اگر به دالان هاي تودرتوي هزار توي آن فلك الافلاك راه بيابي هزاران قصه گمشده از آدم مي بيني هزار  قطعه از خودت را در زميني كه پيش از اساطير بابلي بوده از قبل از روياي مهربان و ملس آميتيس، پيش از آن باغ هاي معلق كه ريسمان در بند كشيدن دختر آريايي بود  از هواي آزاد و زيبايي كه با او تنيده و باليده بود .

گفتم كه بابل ،عيلام ،پست مدرنيته و يا هر تمدن و تفكري كه بيايد و باشد ماييم و روح خدايگان شاعر سرزمينمان كه در ما جاري است .و ما حالا با آهنها باليده ايم و اين شده ايم آدمِ بلخ باشي يا بغداد ،هميشه كمي از آن تمدن شكوهمندي ،كمي از واژه ،كمي از شعر، كمي از داستان جهان، كمي ازامپراطوري بزرگ احساس كمي از ايران و مهم واژه فارسي شعر ماست و داستان بودن و شدنمان كه هنوز ادامه دارد و خواهد داشت......