چیزی که شعر نیست. داستان نیست.من نیستم .درد نیست. لبخند نیست. اشک نیست.

چیست این چیزی که هست و مرا اینهمه میازارد بی آنکه دیده باشمش بی آنکه دیده باشدم؟

مرا تا ناکجای کدام می برد؟ با که و برای چه؟

جنون این سال ها در من فرو ریخته است.تنها در طنین آوای انیگما لحظه ای ماورای خودم را میابم .آنجا که هیچ چیز نیست و هیچ جاست. جایی پر از خالی خودم. خودم .....!؟